جدول جو
جدول جو

معنی رشک افتادن - جستجوی لغت در جدول جو

رشک افتادن
(تَ قَرْ رُ کَ دَ)
تخم شپش به موی افتادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راه افتادن
تصویر راه افتادن
روان شدن، روانه شدن، به کار افتادن دستگاه یا ماشین
فرهنگ فارسی عمید
(تَ خوَرْ / خُرْ دَ)
لرزه دست دادن. لرزش دست دادن. لرزه عارض شدن. لرزه افتادن بر:
همچنان غافل از مرگم گرچه از موی سفید
دررگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ زَ دَ)
لک افتادن به انگور، آغاز رسیدن و رنگ گردانیدن انگور و جز آن. نقطۀ کوچک از میوه نرم و شیرین شدن. و رجوع به لک زدن شود، لک افتادن در چشم، لک آوردن آن. رجوع به لک آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ کَ دَ)
کنایه از ریختن دزدان بر سر مردم و غارت کردن مال ایشان باشد. (برهان) ، زیان و نقصان رسیدن. (از برهان). رجوع به راه افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَنْ نا پُ تَ)
در تداول عامه، امری مخفی یا سرّی نهانی آشکار شدن. پرده از عیب یا نقصی مکتوم به یک سو شدن
لغت نامه دهخدا
تنها واقع شدن. بزیر افتادن.
- امثال:
حسن نزاد و نمرد، از پشت بام تک افتاد و مرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ کَ دَ)
رحم آمدن. مهر پیدا کردن:
شکارانداز ما را تا کی افتد رحم در خاطر
رگی داریم و شمشیری سری داریم و فتراکی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ دَ)
حرکت کردن. (فرهنگ نظام). آغاز حرکت کردن. آغاز رفتن کردن. (یادداشت مؤلف). کوچ و رحلت کردن: امروز یک قافله برای شیراز راه افتاد. (از فرهنگ نظام) ، به رفتار آمدن کودک. (ناظم الاطباء) ، جاری شدن. روان شدن. جریان پیدا کردن.
- راه افتادن خون، جریان آن. (یادداشت مؤلف). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی عضوی.
- ، بکنایه، جنگ و نزاعی سخت برخاستن. (یادداشت مؤلف).
، بکار افتادن چیزی و یا کسی که از راه مانده بود. (ناظم الاطباء).
- راه افتادن چرخ یا ماشینی، به کار و حرکت درآمدن آن. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن عراده، کنایه از وجه و نقدی برای مخارج پیدا شدن. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن کاری، بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات در انجام یافتن کاری.
- راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره ای، شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن.
، کنایه از راه پیش آمدن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن.
- راه افتادن (فتادن) بجایی یا بر جایی، گذر کردن بدانجای. رفتن بدانجا. مرور بدان محل:
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع.
صائب (از نظام).
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر.
ملک الشعراء بهار.
، کنایه است از راه زدن. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کنایه است از غارت شدن راه، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند امادر عرف بمعنی مطلق زیان و خسارت استعمال یافته. (بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (از برهان) (ارمغان آصفی). کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت بریزندو غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممری رسد گوید مرا راه افتاد. (فرهنگ رشیدی) (از برهان) :
ز چشمت کاربان صبر من تاراج کافر شد
مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد.
امیرخسرو (از بهار عجم).
، کنایه از زایل شدن راه. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). مسدود شدن راه. گم شدن راه. (فرهنگ نظام) :
خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت
آن چنان کز دیدۀ من راه خواب افتاده است.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم).
، راه بردن. (فرهنگ نظام) ، براه افتادن. روانه شدن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) ، براه رفتن آمدن چنانکه طفل خردسال. (یادداشت مؤلف) ، بجریان افتادن مطلوب کاری. فراهم شدن اسباب کاری. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن کار یا کارخانه و غیره، آغاز به کار کردن آن. بجریان افتادن آن.
- در راهی افتادن یا فتادن، بطریقی قدم گذاشتن. برفتن در راهی آغاز کردن:
مقصد جمله خلق یک چیز است
لیک هر یک فتاده در راهی است.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بشک شدن. به تردید و دودلی افتادن. شک کردن. رجوع به شک و بشک شدن شود، خراشیدن. (از برهان) (ناظم الاطباء). شکافتن. دریدن، جر خوردن، پهن کردن چیزی. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). پهن کردن و فراخ کردن. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، برتاختن. (شرفنامۀ منیری) ، محاصره کردن با اسلحه و ساز جنگ و در برگرفتن، دربند شدن و مقید گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
چروک شدن. در تداول عامه، چین افتادن پوست بدن یا جامه و غیره. در تداول عوام، چین و چروک شدن دست و صورت یا لباس و جز آن. رجوع به چروک و چروک شدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج).
- از چشم افتادن، بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) :
از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست
چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد.
جمال الدین (از فرهنگ ضیاء).
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شودبه اقامت.
سعدی.
هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید.
سعدی.
صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار
چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج.
صائب.
- چشم افتادن برچیزی، نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی
لغت نامه دهخدا
لک افتادن چشم. لک آوردن، یا لک افتادن میوه. نرم و شیرین شدن نقطه ای از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غشی افتادن
تصویر غشی افتادن
یا غشی افتادن کسی را. غش کردن او
فرهنگ لغت هوشیار
چشم بر چیزی. واقع شدن نگاه بدان خیره شدن نظر بر کسی یا چیزی دیدن کسی یا چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه افتادن
تصویر راه افتادن
حرکت کردن، جاری شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک افتادن
تصویر نیک افتادن
((اُ دَ))
خوشایند بودن
فرهنگ فارسی معین
جدا شدن، جداماندن، تنها شدن، تنها ماندن، دور افتادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد